مینویسم توی این تاریکی ، کنار پنجره ، هنگامی که به اتوبان نگاه می کنم ...
مینویسم با بغضی که توی گلومه و گلوم رو خورد کرده ...
مینویسم از قلبی که شکست ، له شد ، نابود شد زیر پای آدمایی که کارشون فقط تظاهر بود ...
مینویسم از روحی که برگشت ، برگشت به دنیای خودش ...
دوست دارم فریاد بزنم ، ولی نه ، زشته ! مردم چی میگن ؟!...
همیشه باید به مردم حواسم به دهن مردم باشه ، مبادا حرفی بزنن که باز منو خورد کنه ...
چه دنیاییه ؟! ...
آره ، باید سکوت کرد و چیزی به زبون نیورد ...
ولی قلبم چی ؟! ...
اون نمی تونه این فشار رو تحمل کنه ، دلش می خواد داد بزنه بگه خدایا ، بیا ببین خودت می تونی با
وجود این مردم سکوت کنی ؟! بیا و جای من باش ...
قلبم کارش تمومه ، دیگه جون نداره ...
آهای مردمی که اون بیرون کارتون فقط شکستنه ، بس کنید ، قلبم دیگه طاقت نداره ...
اما مینویسم برای تو ...
تویی که غرورم و شکستی ...
تویی که با دروغات قلبم رو آتیش زدی ...
تویی که منو حتی توی دنیای خودم آواره کردی ...
دیگه تموم کن این مسخره بازیات رو ...
من دیگه رفتم ، عقده هات رو سر یکی دیگه خالی نکن ...
بقیه آدمن ، گناه دارن ...
وای ازین دنیا یی که هیچ کس حق فریاد نداره ، بخاطر مردم ...
ولی افسوس که من هم ازین مردمم ...