امشب دلم گرفته و در انحصار توست
پرواز آخرین غزلم در مدار
توست
من دارم از تمام جهان دست می کشم
اما دلم هنوز کمی بی
قرار توست
آبادی همیشه ازان کلاغ ها
گاهی به فکر دیدن فصل
بهار توست
مثل هوای درهم یک اتفاق بد
یک تک درخت خسته که بی
برگ و بار توست
محتاج لطف یک تبر مست می شود
تا بشکند هرآنچه
که بی اعتبار توست
در یاد داشته باش کسی تا ابد هنوز
تنها
امید زندگی اش انتظار توست
اگه بگم قول می دم تا همیشه باهات باشم...
اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم...
اگه بگم تو آسمون عشق من فقط تویی...
اگه بگم بهونه ی هر نفسم تنها تویی...
اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم...
اگه بگم زندگیمو بذر بهارت می کنم...
اگه بگم ماه منی٬ هر نفس راه منی...
اگه بگم بال منی٬ لحظه ی پرواز منی...
میشی برام خاطره ی قشنگ لحظه ی وصال...
میشی برام باغبون میوه های تشنه و کال...
میشی برام ماه شبای بی سحر...
میشی برام ستاره ی راه سفر...
ولی بدون هر جا باشی یا نباشی...
مال منی....
/blogextendedpost>
نازنین من!
زندگی آن نیست که تو می پنداریش
زندگی آن لحظه ایست
که دل من ابری میشود
و چشمان من
به شفق می نشینند
زندگی آن لحظه ایست
که تو
مرا نگاه میکنی
و من معنا میشوم
سکوت میکنم
و لبریز از صدای تو میشوم
زندگی آن لحظه ایست
که تو
می خندی
من تهی از دلیل می شوم
و همه تو می شوم
/blogextendedpost>
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ...
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم ،
چه خواهد ساخت ؟
ولی بسیار مشتاقم ...
که از خاک گلویم سوتکی سازد .
گلویم سوتکی باشد ،
بدست کودکی کستاخ و بازیگوش .
و او یکریز و پی در پی ،
دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد .
و خواب خفتگان را آشفته تر سازد .
بدین سان بشکند در من ،
سکوت مرگبارم را .
دکتر علی شریعتی
هر لحظه حرفی در ما زاده می شود
هر لحظه دردی سر بر می دارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می کند
این ها بر سینه می ریزند و راه فراری نمی یابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چقدر است ..؟!
دکتر علی شریعتی
/blogextendedpost>
گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش:
آن گه که از هم بگسلد
خنده تلخی به لب آمدو گفت:
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره بر این امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
دردل من با دل او می گریست
گفتمش:
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است
سر به سوی آسمان برداشت گفت:
چشم هر اختر چراغ زورقی است
لیکن این شب نیز دریایی است ژرف
ای دریغا شب روان کز نیمه راه
میکشد افسون شب در خوابشان
گفتمش:
فانوس ماه
میدهد از چشم بیداری نشان
گفت:
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش
گفتمش:
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای اوست
گفت:
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشکها پرسیدمش :
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت:
لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من زجا بر خاستم
بوسیدمش
هوشنگ ابتهاج
دل من تنگ بلوریست که یک ماهی قرمز دارد
یک تلنگر که به این تنگ بلورین بخورد
می شکند
آبش از پنجره ی چشمانم می ریزد
ماهی سینه ی من می میرد!
تو که می زنی مکرر به دل نازک من
ماهی ام را دریاب!
دوست داری که چو تنگی باشم
تهی از ماهی و آب؟ ...
یاسمینا عالم زاده
برای دوست داشتنت،
محتاج دیدنت نیستم؛
اگر چه نگاهت آرامم میکند.
محتاج سخن گفتن با تو نیستم؛
اگر چه صدایت دلم را میلرزاند.
محتاج شانه به شانهات بودن نیستم،
اگرچه برای تکیه کردن، شانهات
محکمترین و قابل اطمینانترین است.
دوست دارم
نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم ... به تو تکیه کنم.
دوست دارم بدانی حتی اگر کنارم نباشی
باز هم نگاهت میکنم
صدایت را میشنوم
به تو تکیه میکنم.
همیشه با منی و همیشه با تو هستم هر جا که باشی
خدایا از عشق امروزمان چیزی برای فردا کنار بگذار
نگاهی ، یادی ، تصویری ، خاطره ای ، برای آن هنگام که
فراموش خواهیم کرد که روزی چقدر عاشق بودیم . . .
روز و شب فکر توام ، در خواب میبینم تو را
خواب شب پوج است ، من بیدار میخواهم تو را. .
باد، طوفان، باران
پیر، نوزاد، جوان
همه رفتند و کسی هیچ نگفت
پس اگر من بروم
چه کسی خواهد گفت
که فلانی هم رفت
اگر بگوییم حب خدا محبت های دیگر را از بین می برد درست است.
اما درست تر آن است:
که محبت های دیگر در سایه ی حب خدا جان می گیرند و روح پیدا می کنند.
و انسان
سراسر رحمت و محبت می شود
و فاش بگویم
هیچ کس جز آنکه دل به خدا سپرده است
رسم دوست داشتن نمی داند.
شهید آوینی
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
فریدون مشیری
درمانی نداره. فکر می کنی دیگه از دست رفتی. سرت رو فرو می کنی
توی بالشت و به خودت میگی دیگه بهش فکر نمی کنم. هر چی که سرت
رو محکم تر توی بالش فرو می کنی بیشتر بهش فکر می کنی. مگه میشه
فکر نکنی؟
فکر می کنی الان کجاست؟داره چی کار می کنه. فکر میکنی اونم به تو
فکر می کنه؟با خودت میگی شاید همه اینها توهم تو بوده و شاید الکی داری
انقدر بهش فکر می کنی.
با خودت میگی دیگه بهش فکر نمی کنی. ولی نمیشه. وقتی بهش فکر
می کنی دلت هری می ریزه پایین. اولش همیشه اینطوری شروع میشه.
نفست بند میاد، الکی لبخند می زنی و همش تو یه دنیای دیگه سیر می کنی.
خودتو گول می زنی چون به محض اینکه بهت زنگ بزنه و صداشو بشنوی یا
ببینیش همه اون قول هایی که به خودت داده بودی یادت میره.
یادت میره که سرت رو توی بالش فرو کرده بودی و فشار میدادی که
یادت بره عاشق شدی.
درمان نداره این لامصب. اگه درمان داشت تا حالا ده دفعه تو
درمان شده بودی
اسمشو تکرار می کنی، صد دفعه؛ هزار دفعه. انگار که می ترسی
اسمش یادت بره، انگار که می ترسی از دستش بدی.
هر کی نگاش می کنه، نفست بند میاد، قلبت درد می گیره. آخه لامصب درمان نداره.
دلت می خواد تنها باشی. دلت می خواد هیچ کس دور و ورت نباشه
تا تو با خیال راحت بهش فکر کنی.
بد دردیه . خیلی بد دردیه چون هیچ درمانی نداره. ولی دوست داری دردشو .
با تک تک سلول هات حس می کنی دردشو و لبخند می زنی. هر چقدر
هم سرت رو تو بالش فرو کنی فایده نداره.