کوله بارم را به دستم دادی و مرا از جزیره قلبت تبعید کردی به دور دستها
...آنقدر دور که هوای برگشتن به سرم نزند
.....تو برای مجازات کسی که نمیدانست مرتکب کدامین گناه شده بودکه مجازاتی این چنین سنگین
برایش رقم خوردنیازی نبود وامدار این همه فاصله شوی
شاید این من بودم که نمیدانستم در آستان قصر پادشاهی قلبت صادقانه دوست داشتن جرم است و
گناهی بزرگ
نترس
...سرزنشت نمیکنم
نای برگشتن را هم ندارم
همان یک ذره نیرو وتوانایی هم که داشتم خرج دلتنگی هایم کردم
...درست است که ناعادلانه مجازاتم کردی و درکمال بی انصافی و نهایت دلبستگی مرا از خود راندی
اما آیا میدانستی هنوز هم تویی آن پادشاه کلبه حقیرانه قلبم؟؟؟؟؟؟